نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





زن فاحشه و بودا

بودا به دهی سفر کرد .
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد .
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد .
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت :
«این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید »
بودا به کدخدا گفت :
« یکی از دستانت را به من بده»
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .
آنگاه بودا گفت :
«حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند .
بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .
برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:14 | |







عجب

روزی مریده ای طناز بنزد شیخ آمد و گفت: یا شیخ، من از نعمت داشتن

 برادر و پدر محرومم، و در دنیا مادری دارم که ثروت هنگفت پدرم به وی

 رسیده و چون بیمار است بزودی دار فانی را وداع گفته و تمام مال و مکنت

 وی به من میرسد، آیا حاضری همسر من گردی تا از ثروت به ارث رسیده

 من بهره مند گردی ؟؟

شیخ اندکی خشتک خویش بخاراند و فرمود: نوچ ، همسر شما نمیشوم ...

مریده زیر لب گفت : ایییشششش اکبیری منو بگو میخواستم آدم فرضت کنم

 و به خشم محضر شیخ را ترک بگفت و بسوی منزل راهی شد و چون

 به منزل رسید شیخ را بدید که با مادرش مزدوج شده و بسمت پدرش درآمده

 تا هم ارث مادر را کسب نماید و هم از لایحه دولت مبنی بر ازدواج با

فرزند خوانده درآینده بهرمند گردد


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:11 | |







عشق خدا

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل

 خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک

 سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار

 میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی

 دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک

 لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.

 برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و

 آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ.

 مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می

 دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از

 شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک

 خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به

 خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده

 بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی

 گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری

 منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن

 فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید،

 برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت.

 مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای

 نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با

بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز

 صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت

 صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به

چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا

 دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی

 برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش

یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست

 بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:10 | |







ساده که باشی

ساده که میشوی

همه چیز خوب میشه

خودت

غمت

مشکلت

غصه ات

هوای شهرت

آدمهای اطرافت

حتی دشمنت

یک آدم ساده که باشی

برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست

که قیمت تویوتا لندکروز چند است

فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد

مهم نیست

نیاوران کجاست

شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه

کدام حوالی اند

رستوران چینی ها

گرانترین غذایش چیست

ساده که باشی

همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود

همیشه لبخند بر لب داری

بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی

زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی

آدم برفی که درست میکنی

شال گردنت را به او میبخشی

ساده که باشی

همین که بدانی بربری و لواش چند است

کفایت میکند

نیازی به غذای چینی نیست

آبگوشت هم خوب است 
ساده که باشی

آدمهای ساده را دوست داری که

بوی ناب آدم میدهند


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:7 | |







نگاه تو

> صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود >

با خودش گفت:


> "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "

و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!


> > >فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود >"

هیییم! امروز فرق> وسط باز میکنم"

 این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت >... >پس فردای اون روز


> تنها یک تار مو رو سرش بود >"اوکی امروز دم اسبی میبندم"

 همین کار رو کرد و> خیلی بهش میومد ! > >

روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!! >فریاد زد


> >ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! > >
>
> همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه >


> ساده زندگی کن ،جوانمردانه دوست بدار ، و به فکر دوست دارانت باش


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:4 | |







عزیزم و فامیل دور

فامیل دور: یه فامیل لیوان شیر بده میخوام بدم بچم

عزیزم: باشه چشم، فقط شیرش کم چرب باشه یا پر چرب؟

فامیل دور: کم چرب باشه

عزیزم: گرم باشه یا سرد؟ فامیل دور: سرد باشه!

عزیزم: محلی باشه یا استریلیزه؟ فامیل دور: استریلیزه!

عزیزم: الان میارم! ... راستی تو لیوان باشه یا پاکت خود شیر رو بیارم؟

فامیل دور: تو لیوان باشه! عزیزم: لیوانش استیل باشه یا شیشه ای؟

فامیل دور: شیشه ای باشه! عزیزم: لیوان شیشه ای پاچه گشاد باشه یا راسته باشه؟

فامیل دور: راسته باشه! عزیزم: بشقاب بذارم زیر لیوان یا نذارم؟

فامیل دور: ایییییییییییییییی بابا چه گیری کردیما، نخواستیم نخواستیم! زهر مار بخوره

بچه ام،کشتی ما رو!!! عزیزم: زهر مار زنگی یا جعفری؟

 


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 15:59 | |







داستانی اموزنده

 

دو مرد هر دو به شدت بیمار بودند در یک اتاق دو تخته در بیمارستان بستری بودند یکی دراین روی اتاق و دیگری در ان طرف اتاق یکی از آن دو اجازه داشت که روزی یک ساعت بعد از ظهر روی تخت به حالت نشسته در اید تا به تخلیه مایع از روده هایش کمک شود مرد دیگر باید در تمام اوقات به حالت خوابیده به پشت قرار می داشت

آنها هر روز با هم صحبت می کردند در مورد خاطراتشان و یکی از ان ها که می توانست بنشیند کنار پنجره می توانست هر روز بعد ظهر مردی که کنار پنجره بود بنشیند و چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش تعریف می کرد و آن یکی مرد به عشق ان یکساعت و شنیدن حرف های دوستش سپری می کرد

یک روز صبح وقتی پرستار برای دادن دارو ها وارد اتاق شد با جسم بیجان مردی که کنار پنجره بود مواجعه شد در خواب به ارامی در گذشت بود پرستار ناراحت شد به همکارانش گفت او را از اتاق بیرون ببرند

مرد دیگر از پرستار خواست ان را کنار پنجره ببرد مرد با وجود درد زیاد به اهستگی تنه اش را روی اونجش بلند کرد تا نخستین نگاه را به بیرون بکند اما چیزی که دید تنها یک دیوار ساده بود مرد پرستار را صدا زد و گفت چه چیزی باعث شده است که هم اتاقی مرحومش چنان تصاویر زیبایی را از دنیای بیرون پنجره برای او تعریف کند

پرستار گفت :  آن مرد نابینا بوده حتی نمی توانسته آن دیوار را هم ببیند

 پرستار گفت :شاید او فقط می خواسته شما را دلگرم و امیدوار نگاه دارد .

هنگامی که شادیمان را با دیگری به اشتراک می گذاریم دو برابر می گردد .


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 15:54 | |







تنهایی آدمی را عوض می کند...ازتوچیزی میسازدکه هیچ وقت نبودی....
گاه انقدر بی تفاوت مثل سنگ....گاه انقدرحساس مثل شیشه.....
انقدرباخودت حرف میزنی...که برای حرف زدن بادیگران ...لام تاکام دهنت باز نمبشود...
غذایت راسرد میخوری...نهارها نصفه شب...صبحانه را شام!
ساعتها  به یک اهنگ تکراری...گوش میکنی وهیچ وقت .....اهنگ...
راحفظ نمیشوی...! شبها علامت سوالهای فکرت را......
میشمری تاخوابت ببرد..!تنهایی ازتو ادمی میسازد.... که دیگر شبیه ادم نیست.....
 

[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 23:35 | |







      و رویای ما به حقیقت پیوست ، قلبهای ما به هم پیوست و زندگی آغاز شد…


به تو رسیدم در اوج آسمان عشق ، این بود قصه ی من و تو و سرنوشت….


تو آمدی و دنیا مال من شد ، همه ی انتظار و دلتنگی ها و غصه ها تمام شد

تو آمدی و عشق آمد و پیوند ما در کتاب عشق ثبت شد….


باور نداشتم مال من شده ای ، لحظه ای به خودم آمدم و دیدم همه زندگی ام شده ای


عشق معجزه نیست ، حقیقتیست در قلب ها که پنهان است


به پاکی عشق ، به لطافت با تو بودن و ما با هم آمده ایم کهبه همه ثابت کنیم معنای عشق واقعی را….

تو همانی که من میخواستم ، مثل تو کسی در دنیا نیست برایم ، مثل تو هیچگاه نیامد و نمی آید و نخواهد آمد ، تو اولین و آخرینی برایم….


و با عشق پرواز میکنیم ، میرویم به جایی که تنها آرامش باشد در بینمان، تا در یک سکوت عاشقانه و در اوج آرامش بدون هیچ غمی در آغوشت آرام بگیرم !


اینبار سکوت زیباست، چون درونش یک عالمه حرفهاست ، حرفهایی در دلهای من و تو ، که هم تو میدانی راز دلم را و هم من میدانم راز درونت را…


و من ثابت کردم عشق هست ، تو همیشه هستی ، و روزی میرسد که ثابت خواهم کرد از عشقت خواهم مرد….


و من و تو همسفران عشقیم تا ابد ، این احساسم همیشه در قلبت بماند….


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 23:21 | |







محدوده زندگی

دنیا خیلی بزرگه. اما ما اونو فقط محدود به خودمون خونوادمون و احتیاجات روزمره امون میبینیم.یعنی اینکه ما دنیای به این بزرگی رو تا جایی که امکانش بوده رو کوچیک کردیمبه اندازه خودمون.اما روح انسان فراتراز مادیات این دنیاست به اندازه ای کوچیک کردیم دنیامون رو که حتی بیشتر وقتا خودمون هم کم میاریم وخسته میشیم به زور توش جا میشیم ولی اگه دنیارو محدود به خودمون نبینیم زندگز کردن لذت بخش میشه حتی باتمام مشکلاتش.

 


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 18:59 | |







وقت رفتنت

پاییز بود وقتی که تو رفتی

بهار عمرمن بودی ورفتی                           

زمستان شده روزگارم بعدازتو

گرمای دستانت رامیخواهم من ازن                   

ماندزمستان برایم تمام عمر

بی تو نشددیگرهیچ روزم بهار                     

رفتی وباخود بردی

هرانچه که داشتم زمن ربودی                

گذشت همه عمرم به ناله وفغان  تونیامدی وشد چشمانم به خون گریان                

بگذشت عمری ونشددستانم  

وصله به دستان چوخورشیدت نازنینم                 

توبرفتی وبگذشت تمام عمرمن 

درسیاهی وسردی ویخ مردگی جان من               

چوبودیتوبودی خورشید زندگانی ام

برفتی وباخود بردی گرمای خانه ام               

وقتی رقتی باران بود

جاده خیس ردپایت را ربود                      

طعم سفریادم را زتو گرفت

غبارغربت بردامنت نشست                       

....

توبودی و جاده بودم غروب عشق

من ماندم و افق و مرگ تدریجی یک عشق                        

.....

 


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:29 | |







غبار تنهایی

غبارسردتنهایی نشسته برپیکرم

خدایانجاتم ده زین تن خاکی ام

بشکن این ناقوس زندگانی ام

بوی مرگ میدهد پریشانی افکارم

.........

میبارد باران بی امان

چتری ندارم

خیس خیس 

خودم,چشمانم

دلم...

دلم شکسته است

...

میبارد باران

چه دل پری دارد امشب آسمان

باخشم می خورد برشیشه باران

قطره ها چه با نفرت میکوبند خودرا به زمین

گویی آن ها هم دلگیرن از آدم ها

...

 

 

 


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:14 | |







نگاه

ای خوشترازنگاهت نیست        

     مهربان باش باماکه ماراعمری نیست

     سفرکرده اینجا زچشمانت نیست                        

دل کندن ززلفان سیاهت کجاست

باش باما ای بی وفا یار                            

دل مازعالم خون است ای جفاکار

ما پیرفغانیم وتوایی باده نوش مستانه                         

به دیدارت نشسته ام به درمیخانه

گرگذری زکوی ما ای آرام جان                              

کنم نثارت دو دیده به جام


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 15:57 | |







سلامی به گرمای قلب پرمهرتون یه چند تا ازدل نوشته های خودمو میذارم امیدوارم که خوشتون بیاد


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 15:31 | |











[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 11:49 | |







هِزار بْار گُفتَم ...
بْا ايْن بْاد هْاي هَرزِه نَگَرد ...
حْالا ...
بْاﻻي آن دَکَل ...
بْا سْيم هاي لُخت فِشار قَوي ...
دسْت و پَنجه نَرم کُن ...
بْادبْادَک ِ جَوان ...


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 12:7 | |








[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 12:5 | |







قـول داده ام....
گــاهـــے،هـــر از گـــاهـــے
فانـوس یـادت را بـے چـراغ و چـلـچـله
روشـن کـنـم
خیالت راحت، مـــن ھمان مــنـم
هـنوز هـم در ایـن شـبـهاے
بے خـواب و بـے خاطـرہ
میـان ایـن کـوچـه هـاے تـاریـک پـرسـہ مـیـزنـم
امـا بـه هـیـچ
سـتاره ی دیـگری سـلام نـخـواهـم کـرد
خیـالت راحــت


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 12:4 | |







مراقب گلدون اطلسی باش

 


شایداگه دائم بودی کنارم


 یه روز میدیدم که دوست ندارم 

 

سخته برای هر دومون میدونم 

فکر نکنی دوریو اینجا نیستی

خودم میرم عکسم ولی تو قابه

میشنوه حرفاتو ولی بی جوابه 

رفتن من شاید یه امتحانه 

غصه نخور زندگی رنگارنگه


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:18 | |








خواب و خيالنازنين آمد و دستي به دل ما زد و رفت

پرده ي خلوت اين غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهايي ما را به خيالي خوش کرد

خواب خورشيد به چشم شب يلدا زد و رفت

درد بي عشقي ما ديد و دريغش آمد

آتش شوق درين جان شکيبا زد و رفت

خرمن سوخته ي ما به چه کارش مي خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گريه ي توفاني ام انديشه نکرد

چه دلي داشت خدايا که به دريا زد و رفت

بود آيا که ز ديوانه ي خود ياد کند

آن که زنجير به پاي دل شيدا زد و رفت

سايه آن چشم سيه با تو چه مي گفت که دوش

عقل فرياد برآورد و به صحرا زد و رفت



[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 14:24 | |







 

سلام سلام سلام سلام ویه سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام دبش وبهاری به همه شما عزیزان اواخره اسفنده ونزدیکیای سال جدید.امیدوارم که سال خوبو پرپرکت وجیبای پرپولی داشته باشین.زندگیتون همیشه بهاری وجاده زندگیتون سبز سبز باشه. ازهمه ی شما دوستای گلم سپاس گذارم که به وبلاگم سرزدید ونظردادید. ببخشید که آپ نکردم بدلیل مشکلات اخیرنتونستم ینی ی چندوقتی حالوحوصله ندارم.همه تون روبه دست تنها خالق ومعبود بی همتای هستی یگانه خدای عالم میسپارم


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:15 | |







شاید فراموشت شدم                                 شاید دلت تنگه برام
شاید بیداری مثل من                          به فکره اون خاطره هام
شاید توام شب که میشه                         میری به سمت جاده ها
بگو توام خسته شدی                                مثه من از فاصله ها
با هر قدم برداشتنت                                فاصله بینمون نشست
لحظه ای که بستی درو                          شنیدی قلب من شکست
یادت میاد که من کی ام                           همون که میمیره برات
همونی که دل نداره                                 برگی بیوفته سره رات
نمیتونم دورت کنم                                 لحظه ای از تو رویاهام
تومثل خالکوبی شدی                              تو تک تک خاطره هام
ازکی داری تو دورمیشی                           ازمن که میمیرم برات
بگو من از کی بگیرم                                  حتی یه بارسراغ تو
دارم حسودی میکنم                                        به آینه ی اتاق تو
کاش جای اون آینه بودم                           هر روز تورو میدیدمت
اگر که بالشتت بودم                                     هرلحظه میبوسیدمت

[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 19:10 | |







تمنا

امشب اگر تمنایت کردم 

بـــــــــــیا

حتی به اندازه یک چشم برهم زدنی هم باشد

بــــــــــیا

امشب اگربرلب ایوان غروری

یاحتی گردرآسمان خیالی

یادرباغ قشنگ آرزوهایت هستی

اگـرتمنایت کردم بـــــیا

امشب به سراغت می آیم

اگراز چشمه مهتاب سیراب شدی

یا

اگر ازباغ هوس هایت دلکندی

مرا به سرای خود راه ده

تا کمی تماشایت کنم

و

قدری ازدلتنگی هایم رابکاهم

امشب اگر تمنایت کردم

بـــــــــــــــــیا

حتی به اندازه ی

چشـــــــــــــــــــــــــــم برهم زدنی باشد

بــــــــــــــــــــیا....


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 12:20 | |







باران کـه مي بـارد......

دلـم بـرايت تنـگ تـر مي شـود.....

راه مي افـتم ...

بـدون ِ چـتـر ...

من بـغض مي کنـم ...

آسمـان گـريـه!!!


حال و هوای یه روزه پاییزی...

شاید یاد یکی افتادی...

شایدم دلت ...

 

[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 22:22 | |







رفتی...

سکوتوشکوندی

دل منو تکونی

باحرفای تلخت

قلبمو سوزوندی

حرفی زدی واین بار

دستامورهاکردی

گفتی جدایی و

دم از رفتن زدی

دلو شکوندی

توی غربت بی کسی

منوبه حال خودم گذاشتی

رفتی وندیدی

بعدتوغصه بامن چه ها کرد

رفتی وندیدی توی زمستون سرد

کی دستامو(ها)کرد

رفتی وتوی گوشم

خوندی قصه فراموشی

حرفامو نخونده ردکردی

رفتی وساده دل کندی

رفتی وحتی فکر نکردی

غم نبودت منوپیر می کنه

رفتی وفکرنکردی...

شکست قلبوتوباورنکردی

رفتی وندیدی

بی تو ودلواپسی ها

غم غربت چشما

دیونه شدن توشبها

با من چیکار هیکنه

سکوتوشکوندی

کاش حرفی نمیزدی

توازجدایی نمیگفتی

تورفتی وپشت سرت

چه بی رحم و چه ساده

دلوسوزوند

عکس عاشقانه

ی


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 15:22 | |







عشق اولموروگرفتن شعر شب هاموربودن

اون حسی که برای من بود بادروغ ازم گرفتن

میگن هیچ عشقی تودنیامثل عشق اولین نیست

آره بخداکه راسته عشق من ولی دیگه نیست

میخواستم ازت جدا شم ولی اشکات نمیذاشتن

قلب من آروم نداشتش چه دل ساده ای داشتم

میگن هیچ هیچ عشقی تو دنیامثل عشق اولین نیست

آره بخداکه راسته عشق من ولی دیگه نیست

ازم بریدی تویی که گفتی میمونی

بی تومیمیرم توکه اینو خوب میدونی

بهم میگفتی که سختی این عشق دو روزه

چطور تونستی بری که قلبم بسوزه

میشینم اینجا تاکه آسمون

به حال دل غریبم همیشه هردم بباره

بارفتن تودیگه هیچ وقت دل نمیدم

دیگه نمی خوام اخه ازدنیا بریدم


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 15:10 | |







اینم متن اهنگ عشق اول احمد صفایی امید وارم خوشتون بیاد


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 14:31 | |







تنهایی

خانه تاریک است چلچراغ دیگرسویی ندارد.کورسویی می آید ازآن فانوس قدیمی درکنج کلبه متروکم...

فانوس سوسوکنان روشنکی به چشمان تیره من میدهد...درآن سوی جاده سایه ای پیداست...همچوسرو...به سوی کلبه من می آید خرامان...گویی گم کرده خودرایافته است... اما...صبرکن انگاراوهم داردطلسم گلهای زرد کنارجاده می شود,اوهم چندصباحی بیش مهمان کلبه تنهایی من نخواهد بود...ولی اوکیست که دراین ظلمت شب به سمت من وتنهاییم می آید؟؟؟من دراین کلبه خودتنهای تنهایم باکوهی ازغصه وغل وزنجرهای سوکت به دست وپاهیم ومهرخاموشی برلبانم...اونیزمانند آن یارک بی وفا طلسم گلهای جدای شده است ودوسه روزی مهمان من خواهد بود ودلم رااین بار به کسی نخواهم دادکه بازازبی وفایی بشکند وتابخواهم شکسته هایش راجمع کنم غصه زخم ها مرابکشد...اورفت این هم خواد رفت اوازمن گذشت شک ندارم که این نیز از من خواهدگذشت...وباز من تنهاخواهم شد...


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 17:51 | |







دلربارانیازی نه آرایه نیست

درناآراستگی زیباترین اســـــت

 

جیــــمز تـــــامســــــــــون           


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:25 | |







 

 

وقتی گل سرخ می میرد

ازگلبرگ هایش برای محبوب بستری می سازند

وچنین است اندیشه های تو وقتی که رفته یی

عشــق خودچونان رویایی است.

 

 

 

 

 

 


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:20 | |







 

 

 

 

آن شـرلـیـ هــم نشدیم

کهـ یکی ازمون بپرسه

آنـه تکرار غریبانه روز هایت چگونه گذشــت؟؟


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 16:14 | |







 

 

رنگین کمان درچشم هایت خانه کرده

بادبهاری گیسویت راشانه کرده

درچارراه فــصل ها اســتاده ام من

شمع دلم میل گل و پروانه کرده

 

 

 


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 15:39 | |







 

 

 

 

لبت طعم گــل وریــحان وپونه

بیـــا یـــک شــب در ایــن ویرونه خــونه

ای آغوشــت پــراز گـــلهای نرگس

تــــــن مــن کــــوره آتش فشــونه

 

 

 


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 15:29 | |







الهی...

 

دلی دارم که پردرداست وآتش

وجودم بیقرار ومست وسرکش

پناهی غیر درگاهت ندارم

تن و جان  از آتش  تو  بر کـــش

کران تا بی کرانت مامنی امن

قلبم بر سیئات من تو در کــــــش

نگاهم جویباری صاف وجاری

تودستان سخی بر چشم ترکــــش

قلم فرسائیم ازشوکت توست

خط بطلان به چشم بی بصر کـش

تجلیگاه ذاتت قــبله گـاهم

زذات اقـدست  بر ســــــــــنگ زرکـش

الهــــــــــــی ذوالجلال وعیب پوشی

ره ناکـامیم سـوی ظفر کـش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 14:14 | |







موسیقی خنده هات

 

 

میخوام اشکای چشماتو

سرمه چشمام کنم

وقتی تونیستی

خودموتوآینه نگاه کنم

میخوام موسیقی خنده هاتو

آهنگ زندگیم کنم

اگه یه روزخواستی بری

باغم عشقتیه جوری سرکنم


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 22:7 | |







چه سخته

چه سخته فراموش کردن

چه سخته دلبریدن

چه سخته کسی که دوسش داری

درکنارت نباشه

چه سخته به امید کسی باشی

که باهاش اینده ای نداری

چه سخته اون کسی که بهش دل بستی

تاآخرش پیشت نباشه

چه سخته اون که میگه عمرمنی

گل منی یه روز ازت جدابشه


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 21:46 | |







ما

عکس توبرایوان دلم حک شده است

دردلم عشق توماندگارشده است

بیابامن افسانه شویم

دوگل زیبادرخیال پروانه شویم

بیابامن تاعاشقی کنیم

درعاشقی زمجنون وفرهاددیوانه ترشویم

بیابامن افسانه شویم

افسانه ای پرعشق وسوداشویم

افسانه ای زیبا زیباترازافسانه شیرینولیلا شویم

بیا بامن ماندگرشویم

 


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 21:23 | |







زنگی

 

 

 

 

شاعرتاریخ سال های پرحادثه

دیگربیم هیچ حادثه ای مرانمی آشوبد

زندگی سخترازآنچه دیده ای نیست

زندگی میتوانددردستان ماباشد

یادرسیب سرخی که دردستام کودکی بازیگوش است

یادرقاصدکی که عاشقی به دست بادداد

تازاوخبری بردبه سوی معشوق خویش

زندگی میتوانددرسبزی درختان سروباشد

دردلهای عاشق باشدزندگی میتواند

زیباترانچه که تصورمیکنی باشد

 

 

 

 


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 20:56 | |







بـــــــــــــرای تو

اینم یه شعر زیبا ازخانم نسرین جهان دیده امیدوارم که خوشتون بیاد

 

واسه توهمش نوشتم    که بیا توسرنوشتم

واسه توترانه خوندم   شعرعاشقونه خوندم

واسه توچرخ زدم رقصیدم   گل بوسه ازرولبات چیدم

اسمتوتوگوش دنیا گفتم  توگوش رودخونه هاهی خوندم

اسمتو تودل کوه داد زدم   وقت رفتن توروفریاد زدم

اسمتوتوکوچه ها جار زذم  خلاصه بگم عزیزم واسه عشقت همیشه زارزدم


[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 17:43 | |







[+] نوشته شده توسط Bahar bano در 20:17 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد