خانه تاریک است چلچراغ دیگرسویی ندارد.کورسویی می آید ازآن فانوس قدیمی درکنج کلبه متروکم...
فانوس سوسوکنان روشنکی به چشمان تیره من میدهد...درآن سوی جاده سایه ای پیداست...همچوسرو...به سوی کلبه من می آید خرامان...گویی گم کرده خودرایافته است... اما...صبرکن انگاراوهم داردطلسم گلهای زرد کنارجاده می شود,اوهم چندصباحی بیش مهمان کلبه تنهایی من نخواهد بود...ولی اوکیست که دراین ظلمت شب به سمت من وتنهاییم می آید؟؟؟من دراین کلبه خودتنهای تنهایم باکوهی ازغصه وغل وزنجرهای سوکت به دست وپاهیم ومهرخاموشی برلبانم...اونیزمانند آن یارک بی وفا طلسم گلهای جدای شده است ودوسه روزی مهمان من خواهد بود ودلم رااین بار به کسی نخواهم دادکه بازازبی وفایی بشکند وتابخواهم شکسته هایش راجمع کنم غصه زخم ها مرابکشد...اورفت این هم خواد رفت اوازمن گذشت شک ندارم که این نیز از من خواهدگذشت...وباز من تنهاخواهم شد...
نظرات شما عزیزان:
|